بزرگترین مجموعه سخنان کوتاه و فلسفی با تاکید بر : FRIEDRICH VILHELM NIETZSCHE
**************************************/OMID AZIMI Private WEB Www.TOJIH.Lxb.ir

نیچه نخستین بار در سال 1882 مرگ خدا رو تو کتاب "حکمت شادان"("دانش شاد") بند 125 از زبون مرد دیوانه اعلام میکنه.مرد دیوانه دیوجانس وار به کلیسا میره و میگه خدا مرده و "ما" رو قاتلان خدا معرفی می کنه.هیچکس از حرفای مرد دیوانه سردر نمیاره.مرد دیوانه فانوسشو میندازه و میگه:"بسیار زودهنگام آمده ام" هنوز زمان من فرا نرسیده است . این حادثه ی شگفت انگیز هنوز در راه و سرگردان است و به گوش مردمان نرسیده است . رعد و برق نیازمند زمان است . نور ستارگان نیز : اعمال اگر چه انجام یافته ، اما برای دیده شدن و شنیده شدن محتاج زمان اند. این عمل از دور ترین ستارگان نیز دور تر است و با اینهمه انها خود این عمل را انجام داده اند."اون تو همون روز به چند کلیسای دیگه میره و برای خدا دعای آرامش ابدی میخونه که باعث میشه اونو از کلیسا بندازن بیرون.به بیان نیچه شناسانی چون هیدگر، کاپلستن و یاسپرس مرگ خدا در نظر نیچه، مرگ اخلاق مسیحیت و خدای مسیحیته که در واقع نقطه شروعی برای پایان دوران متافیزیکه.دکتر محمد ضیمران،تو کتاب ارزشمندش"نیچه پس از هیدگر،دریدا و دولوز" میگه که مُراد نیچه از خدا،حقیقت استعلایی متقرر در فراسوی عالم طبیعیه که امروزه اعتبار خودشو از دست داده و به طبع،آرمان زاهدانه ی متکی به اونم به پایان خودش نزدیک شده.البته نیچه، واضع مضمون مرگ خدا نیست.هگل در سال ١٨٠٢ به احساس دیانت ایام اخیر اشاره کرده بود ... که خدا مرده.ارنست رنان تو کتابش "مناجات در آکروپولیس" که در سال ١٨٧٦ منتشر شد مینوسه«خدایان نیز مانند انسانها می میرند و به هیچ وجه صحیح نیست که آنها را ابدی بپنداریم.»نیچه،رنان را میشناخته چرا که تو دو سه جا اسمشو میاره ( دجّال،بند ٢٩-غروب بتها،پویندگی های مرد نابهنگام،پاره 2-فراسوی نیک و بد،فصل سوم(ماهیت دین)،پاره 48 ).نمونه ی دیگه ای هم داریم که مربوطه به یه شاعر انگلیسی به نام سوینبورن که در سال ١٨٧١شعر "سرود انسان" رو تصنیف می کنه و تو اون اظهار میکنه:«که خدا،خدا بود،ولی اکنون مُرده است.»تو ابیات آخرشم میگه:«خدایا تو گرفتار و مضروب واقع شده ای و اینک مرگ تو فرا رسیده است.». اما منشاء اندیشه ی خدامُردگی نیچه،هاینریش هاینه،شاعر و نویسنده ی آلمانی و مورد علاقه ی نیچه ست.تنها کسی که به قول نیچه تونست زبان آلمانی رو به اوج برسونه و از این حیث در کنار نیچه قرار بگیره. هاینه در کتابش با نام«مذهب و فلسفه در آلمان» در بحث راجع به انتشار اولین اثر انتقادی کانت اینجوری می نویسه :«آیا صدای زنگ کوچک را می شنوی؟زانو بزن.کسی برای خداوند محتضر ورد می خواند.» می بینیم که ایده ی مرگ خدا در قرن نوزدهم ظاهراً به طور مکرر دیده شده.به طور کلی گفتن اگر خداوند مرده باشه،مرگش بدون شک، تو قرن نوزدهم اتفاق افتاده.اما نیچه نخستین کسیه که "خدامُردگی" رو چنین محکم و با تأکید تمام، بیان و اونو تو کلیت فلسفه ش ادغام می کنه و به حق از همه ی اینا به مضمون مرگ خدا نزدیکتر میشه. نیچه تو پیشگفتار اثر بعدیش یعنی چنین گفت زرتشت باز هم مرگ خدا رو اعلام میکنه اما این بار از زبان پیامبر ایرانی،زرتشت و قاتلش رو هم مشخصاً معرفی میکنه:"زشت ترین انسان".زشت ترین انسان خدا رو میکشه چون تاب تحمل ترحم اش رو نداشته.انگیزه ی قتل خدا از زبان قاتلش:"رحم اش شرم نمی شناخت.او تا آلوده ترین گوشه-و- کناره های من می خزید.این کنجکاوترین،این زیاده-زورآور،این زیاده-رحیم،می بایست بمیرد!"(چنین گفت زرتشت،بخش چهارم،زشت ترین انسان).آخرین بیان "خدامُردگی" نیچه هم مربوطه به دوران دیوانگیش.نیچه تو یادداشتهای غریب و مبهم اواخر عمرش،حماقت مخلوقات رو دلیل مرگ خدا بیان میکنه و این حماقت رو آفریده شدن خداوند با تصویر خود انسان میدونه.به بیان ژیل دلوز،«در آثار نیچه،روایات مربوط به مرگ خدا بسیارند:دست کم پانزده روایت،و همه بسیار زیبا.»

متن کامل "مرد دیوانه"(بند 125 کتاب "دانش شاد" ترجمه ی لیلا کوچک منش) در زیر اومده،من چندین و چند بار این متن رو خوندم و هر بار اشتیاقم واسه خوندنش بیشتره.روانی و شیوایی بیان در عین سترگی اندیشه ی مرگ خدا،ابهت خاصی به متن بخشیده که باعث شده همواره خوندنش تارگی داشته باشه.



 

"مرد دیوانه"

 

  آیا نشنیده اید حکایت آن مرد ِ دیوانه ای را که در روز ِ روشن فانوسی برافروخت ، به میان بازار شتافت و پی در پی بانگ بر می آورد " در جستجوی خدایم! در جستجوی خدایم!  چون در آن حال بسیاری از آنان که به خدا باور نداشتند به دورش حلقه زده بودند او بسیار مضحک می نمود .کسی پرسید آیا او گم شده است؟ دیگری پرسید آیا همچون کودکان راهش را گم کرده است؟ یا پنهان شده و از ما می ترسد؟ به سفری دراز رفته یا ترک دیار گفته است؟ سپس هیاهو کردند و خنده سر دادند.

 

 مرد ِ دیوانه به میانشان پرید و چشم هایش را به آنها دوخت . بانگ زد خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت.  ما او را کشته ایم، شما و من . همگی قاتلان اوییم . اما چگونه چنین کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را تا آخرین جرعه بنوشیم؟ چه کسی به ما دستمالی داد تا تمام افق را پاک کنیم؟ چه می کردیم آن هنگام که این زمین را از بند خورشیدش رها می کردیم؟ اکنون کجا سرگردان است؟ اکنون ما دور از همه ی خورشید ها در کجا راه می پوییم؟ آیا بی وقفه در همه ی جهات ، در پس و پیش و پهلو غوطه ور نیستیم؟ آیا هنوز فراز و فرودی باقی مانده است؟ آیا ما در یک هیچی ِ بی انتها آواره نیستیم؟ آیا نَفَس فضای تهی را احساس نمی کنیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب دم به دم به ما نزدیک تر نمیشود؟ و آیا محتاج آن نیستیم که در صبحدم فانوس بر افروزیم؟ آیا هنوز هیچ چیز از سر و صدای ِ گور کنانی که خدا را دفن می کنند نمی شنویم؟ آیا هنوز بوی تجزیه ی خدا را استشمام نمی کنید؟ آری خدایان نیز متلاشی می شوند. خدا مرده است . و مرده خواهد ماند . و ما او را کشته ایم.

 

 ما سرآمد ِ قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدس ترین و با شکوه ترین دارایی جهان زیر ِ چاقوهای ما جان سپرد : چه کس این خون را از دست های ِ ما خواهد شست؟ کدام آب می تواند پاکیزه مان کند؟ چه آیین های کفاره و کدام بازی های ِ مقدس را باید اختراع کنیم؟ اما آیا بزرگی این کار برای ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته ی آن جلوه کنیم؟ هرگز عملی بزرگ تر از این نبوده است و هر آن کس که پس از ما زاده می شود ، به برکت ِ این عمل به تاریخی برتر از همه ی تاریخ های تاکنون تعلق خواهد داشت.

 

 در اینجا مرد دیوانه ساکت شد و نگاهی دوباره به شنوندگانش انداخت ، آن ها نیز ساکت بودند و با حیرت به او می نگریستند . سرانجام او فانوس را بر زمین انداخت و فانوس تکه تکه و خاموش شد . سپس گفت: "بسیار زودهنگام آمده ام" هنوز زمان من فرا نرسیده است . این حادثه ی شگفت انگیز هنوز در راه و سرگردان است و به گوش مردمان نرسیده است . رعد و برق نیازمند زمان است . نور ستارگان نیز : اعمال اگر چه انجام یافته ، اما برای دیده شدن و شنیده شدن محتاج زمان اند. این عمل از دور ترین ستارگان نیز دور تر است و با اینهمه انها خود این عمل را انجام داده اند.

 بعدها نقل شد که در همان روز مرد ِ دیوانه به زور وارد چند کلیسا شده و برای خداوند دعای ِ آرامش ابدی خوانده است . وقتی که بیرونش رانده و از او باز خواست کردند همیشه فقط یک پاسخ گفته است: "آیا کلیساها(و مساجد) اکنون جز مدفن ها و گور هایی برای خداوندند؟


ما نخستین رگه‌های اندیشه‌ی مرگ خدا در نیچه‌ رو در سال 1862 طی نامه‌ای به دو همکلاسی سابقش مشاهده می‌کنیم.زمانی که نیچه 18 سال داشت و در بهترین مدرسه‌ شبانه‌روزی آن زمان آلمان در نومبورگ درس می‌خواند:

«...انسان شدن خدا نشان می‌دهد که نباید در جستجوی سعادت در نامتناهی باشیم بلکه باید بهشت‌مان را بر زمین بنا کنیم.توهم جهانی فرا[ی این جهان] تنها در خدمت گرفتار کردن انسان در ارتباطی دروغین با جهان زمینی است...»

 «نیچه-27 آوریل 1862-نامه به گوستاو کروگ و ویلهلم پیندِر-ترجمه‌ی لیلا کوچک منش»


و اما خود نیچه،شوپنهاور رو اولین خداناباور سرسخت در میان متفکران آلمانی میدونه،نیچه در قطعه‌ی 357 دانش شاد اذعان می‌کنه:

«شوپنهاور،به عنوان فیلسوف،اولین ملحد واقعی و انعطاف‌ناپذیری است که در آلمان داشته‌ایم:این راز خصومت او نسبت به هگل است.هستی هیچ چیز خدایی ندارد؛به نظر او این امر حقیقتی عرضه شده و چیزی محسوس،قابل لمس و غیر قابل بحث بود؛اگر کسی در مقابل آن دچار لغزش می‌شد و سعی می‌کرد آن را دور بزند،او خونسردی فیلسوفانه‌ی خود را از دست می‌داد و به شدن خشمگین می‌شد.همه‌ی راستی و درستی او بر پایه‌ی همین مسئله است؛زیرا روشی که با آن مسئله خود را طرح می‌کند مصرانه یک الحاد مطلق و صادقانه را طلب می‌کند.شوپنهاور این الحاد را پیروزی طولانی و پرهزینه شعور و آگاهی اروپایی می‌داند،باورترین وپرثمرترین عمل حاصل از انضباط و اطاعت دو هزار ساله،انضباطی برای دستیابی به حقیقت که بالاخره خود را از شرّ اعتقاد دروغین به خدا رهانید...»

«نیچه-حکمت شادان،ص341،ترجمه‌ی جمال آل‌احمد و ...»


فیلسوف مشهور فرانسوی، ژیل دولوز  "مرد دیوانه" رو به عنوان نخستین روایت مرگ خدا در نوشته‌های نیچه قبول نداره و خواننده رو به گزین‌گویه‌ای از آواره و سایه‌اش با نام زندانیان ارجاع می‌ده و اون نوشته رو در عین شباهت‌های اسرارآمیزش با فرانتس کافکا،اولین تقریر از مرگ خدا در آثار نیچه می‌دونه:

 زندانیان.-یک روز صبح،زندانیان به محوطه‌ی کار رفتند.نگهبان آنجا نبود.برخی طبق عادت همیشگی بی‌درنگ دست به کار شدند.برخی از آنها عاطل و بیکار ایستادند و خودسرانه و چموش به دور و برشان نگاه می‌کردند.آنگاه یکی جلو آمد و با صدای بلند گفت:«هرچه که دلتان می‌خواهد کار کنید یا هیچ نکنید،هیچ توفیری ندارد.دسیسه‌های پنهانتان بر آفتاب افتاده،نگهبان زندان به تازگی به رازتان پی برده و در روزهای آینده حکم وحشتناکی برایتان صادر خواهد کرد.شما خوب می‌شناسیدش،او آدمی سنگدل و کینه‌توز است.اما حالا گوش کنید چه می‌گویم؛شما تاکنون به‌خوبی مرا نشناخته‌اید؛من آنی که می‌نمایم نیستم،خیلی بیش از اینها هستم:من پسر نگهبان زندانم و هر کاری به او بگویم حرفم را زمین نمی‌اندازد.من می‌توانم شما را نجات بدهم،اصلاً من می‌خواهم شما را نجات بدهم؛اما،روشن است،فقط کسانی از میان شما را نجات خواهم داد، که باور آورند که من پسر نگهبان زندانم.باشد که دیگران خود میوه‌ی ناباوری‌شان را برداشت کنند.»پس از لحظه‌ای سکوت،یکی از مسن‌ترین زندانیان گفت:«خب،حالا چه فرقی به حالت می‌کند که ما باورت کنیم یا نکنیم؟اگر واقعاً پسر نگهبانی و قادری آنچه را می‌گویی انجام بدهی،سختی پسندیده از جانب همه‌ی ما به او بگو و او را بر سر مهر آور تا شفاعت‌مان کند:در این صورت کاری کارستان و لطفی بزرگ در حق همه‌ی ما کرده‌ای.اما بس کن یاوه‌گویی در باب ایمان و بی‌ایمانی را!» در این میان یکی از جوانترها فریاد زد:«من هم حرفهایش را باور نمی‌کنم،همینطوری چیزهایی به ذهنش رسیده است.شرط می‌بندم،هشت روز دیگر هم،درست مثل همین امروز،همچنان همینجا می‌مانیم و نگهبان زندان هم هیچ نمی‌داند.» آخرین زندانی که در این لحظه تازه وارد محوطه شده بود،گفت:«و اگر هم چیزی می‌دانست،حالا دیگر نمی‌داند.زندان‌بان به ناگهان مرده است.» «آهای! آهای!» غوغایی مبهم میان بسیاری از زندانیان درگرفت:«آهای جناب پسر زندانبان!جناب پسر!تکلیف ارث و میراث چه می‌شود؟نکند ما اکنون زندانیان خود تو هستیم؟» آنکه خطابش کرده بودند،در جوابشان به نرمی گفت:«به شما گفتم،هر که به من ایمان آورد آزادش می‌کنم،به همان یقینی که این را می‌گویم،تأیید می‌کنم که پدرم هنوز زنده است.» -زندانیان نخندیدند،اما شانه‌هاشان را بالا تکاندند و او را به حال خود واگذاشتند.

«نیچه-آواره و سایه‌اش-ص82-ترجمه‌ی علی عبداللهی»





BY امید عظیمی_OMID AZIMI
LAST POSTs

صفحه قبل 1 صفحه بعد

OMID ARCHIVE
OMID DAILY LINKs
www.TOJIH.Lxb.ir